سلام به همه ی دوستانامروز از خاطرات یک رزمنده رو برای شما گذاشتمحتما بخونید برای ما نظر هم بذارید و تو نظر سنجی ما هم شرکت کنید
«از خاطرات یک رزمنده»
نزدیک عملیّات بود وموهای سرم بلند شده بود،باید کوتاهش می کردم.مانده بودم معطّل توی آن
برهوت که جز خودمان کسی نیست،سلمانی از کجا پیدا کنم.تا این که خبردار شدم که یکی از
پیرمردهای گردان یک ماشین سلمانی دارد وصلواتی،موها را اصلاح می کند.رفتم سراغش.دیدم کسی
زیر دستش نیست.طمع کردم وجلدی با چرب زبانی،قربان صدقه اش رفتم ونشستم ز یر دستش،امّا
کاش نمی شنستم.چشمانتان روز بد نبیند با هر حرکت ماشین بی اختیار از زور درد از جامی پریدم.
ماشین نگو،تراکتور بگو! به جای بریدن موها،غلفتی از ریشه وپیاز می کندشان!از بار چهارم،هر بار
که از جا می پریدم باچشمان پر از اشک سلام می کردم.پیرمرد دو،سه بار جواب سلامم را داد،امّا بار
آخر کفری شد وگفت:«تو چت شده،هی سلام می کنی؟یک بار سلام می کنند.» گفتم:«راستش به
پدرم سلام می کنم.»پیرمرد دست از کارکشید وباحیرت گفت:«چی؟به پدرت سلام می کنی؟
کوپدرت؟»اشک چشمانم را گرفتم وگفتم:«هر بار که شما با ماشینتان موهایم را می کنید پدرم
جلوی چشمم می آد ومن به احترام بزرگ تر بودنش سلام می کنم!»پیرمرد اوّل چیزی نگفت امّا بعد پس
گردنی جانانه ای خرجم کرد وگفت:«بشکنه این دست که نمک نداره...».مجبوری نشستم
وسیصد،چهارصد بار دیگر به آقاجانم سلام کردم تا کارم تمام شد!
امیدوارم از این خاطره لذت برده باشید
یاعلی
التماس دعا